دلنوشته........
24 بهمن 1394 توسط ندا زادش
یازده بار شمردیم و یکی باز کم است…
یکی هست یکی هست که خیلی غریبه…یکی هست که خیلی تنهاست… یکی هست که همه جا هوامونو داره اما هواشو نداریم…
همونی که سالهاست منتظر 313 نفره تا بیاد…
همونی که با خطاهامون گریه میکنه و به جای ما توبه میکنه…
همونی که تا گرفتار میشیم با همه بدی هامون به دادمون میرسه…
همونی که تو اوج تاریکی هامون نور میشه و می تابه…
همونی که تو اوج تنهایی هامون همدم میشه…
همونی که با گریه هامون گریه میکنه…
همونی که همه جوره هوای ما رو داره…
آقایی که تو کوچه پس کوچه ها شایدم توی بیابون ها داره تنهای تنها قدم میزنه و منتظر 313 نفره که باهاش هم قدم بشن اما(آنقدر مرد نبودیم که یارش باشیم..)
این آقا خیلی آشناست… خیلی… آَشناتر از هرکس برای ما… اما غریبه میون ما…
واسه همینه که بهش میگم…آشناترین غریبه………..
ن_ز